در این رمان، مردی به همراه پسرش در جاده های آمریکا که به کشوری سوخته و برباد رفته تبدیل شده، قدم برمی دارد. هیچ چیز به جز خاکستر های معلق در باد، در دورنمای ویران و بلازده ی آن جا حرکتی ندارد. هوا به قدری سرد است که سنگ ها را شکاف می دهد و برف خاکستری رنگی از آسمان تیره و تار می بارد. مقصد این پدر و پسر، ساحل است؛ اگرچه آن ها نمی دانند که چه چیزی در آن جا انتظارشان را می کشد. این دو نفر به جز هفت تیری برای دفاع در مقابل دسته های یاغی کمین کرده در جاده ها، لباس هایشان و چرخ دستی ای از غذای قابل خوردن، هیچ چیز دیگری ندارند.
دیدگاه خود را بنویسید